من هم تعجب کرده بودم که چرا باید چنین هدیهی باارزشی را بیهیچ مناسبتی به من بدهد. کتاب را گرفتم و در جایی پنهانش کردم.
چند روز بعد به من گفت: کتابت را خوندی؟
گفتم نه.
پرسید چرا؟!
گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش.
لبخندی زد و رفت.
همان روز عصر با یک روزنامه برگشت خانهی ما و روزنامه را گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی به آن میکردم که گفت این مال من نیست، امانت است و باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحههایش را ورقزدن و سعی کردم از هر صفحهای حداقل یک مطلب را بخوانم.
در آخرین لحظه که پدربزرگ میخواست برود، تقریباً بهزور آن روزنامه را از دستم بیرون کشید و رفت.
چند روز بعد آمد پیش من و گفت: ازدواج همچون آن کتاب میماند، اطمینانی برایت درست میکند که این زن یا مرد مال تو هست، مال خود خودت؛ آنوقت است که فکر میکنی همیشه وقت داری به او محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش را بهدست بیاوری، همیشه میتوانی شام دعوتش کنی.
مثلاً اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه به همسرم بدهم، حتما در فرصت بعدی این کار را میکنم، حتی اگر هر چقدر آن آدم باارزش باشد، دقیقاً مانند آن کتابِ نفیس و قیمتی.
اما وقتی این باور در تو نیست که این آدم مال من است و هر لحظه فکر میکنی که خب اینکه تعهدی ندارد و میتواند بهراحتی دل بکند و برود، مثل یک شیء باارزش از آن نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تاجایی که ممکن است از آن لذت ببری شاید فردا دیگر مال من نباشد. درست مانند آن روزنامه، حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشد!
جمیله ریگی
برچسب : نویسنده : bibimaleknarouei93 بازدید : 162