روزی مرد کوری روی پله ها ی ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفاً کمک کنید. روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه داخل کلاه بود او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد...
چه زمانی در رابطه دلسردی به وجود میآید...برچسب : نویسنده : bibimaleknarouei93 بازدید : 166