سکوت شد. یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.» حاجقاسم با لبخند گفت: «میترسید شهید بشوم؟» باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد:_ شهادت که افتخار است، رفتن شما برای ما فاجعه است.حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم.حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: «میوه وقتی میرسد باغبان باید آن را بچیند، میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده میشود و خودش میافتد.» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد و گفت: «اینم رسیده است، اینم رسیده است...» ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد. ساعت دو صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید. به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود: مرا پاکیزه بپذیر.منبع:از کتاب متولد مارس جستاری در خاطرات دوستان و همرزمان حاج قاسم سلیمانیس... لاشاری بخوانید, ...ادامه مطلب
2- 20 دقیقه بعد: قندخونتان بالا می رود. کبدتان شروع می کند به به تبدیل قند به چربی تا قند خون، بیشتر از این بالا نرود. 3- 40 دقیقه بعد: حالا دیگر جذب کافئین کامل شده، مردمک های چشمتان گشاد شده و فشار خونتان بالا می رود و در پاسخ به این حالت ، کبدتان قند را به داخل خون رها می کند. گیرنده های آدنوزی, ...ادامه مطلب